میچکند از نگاهها، پنهان اشکها، یادگار دریایند آسمان هم به گریه میآید وقتی از چشم «کودکی»، آیند کودکی مانده در دل غربت خفته امّا درون ویرانه آن که روزی نگاه زیبایش شد حدیث هزار پروانه جرم او را کسی نمیدانست جرم پروانه را نمیدانند آنچه مردم شنیده میگویند رسمِ جانانه را، نمیدانند چشمها را گشوده، مینالید در فضای غریبِ ویرانه مثل شمعی که اشک میریزد در سکوت حزینِ یک خانه نالههایش، اگرچه میگفتند: «غربت خانه کرده بیتابش» دور میزد درون تاریکی لحظه لحظه، نگاه بیخوابش جستوجوهای او، نشان میداد انتظار کسی، به جان دارد! سر به بالا گرفته، میپرسید: عمّه، این خانه، آسمان دارد؟! آسمان را گرفت در آغوش مثل یک عقده در گلو، افسرد! آرزوی قشنگِ «بابا» هم! در همان آخرین نگاهش، مُرد
نظرات شما عزیزان:
|